اسرار یک شکنجه گر {قسمت سوم}
 
// رمان / شعر / پیامک //
بهترینها و جدیدترینها برای شما
 
 

چقدر اونروز با خودم دس دس کردم چقدر کلنجار رفتم تا آی دیشو اد کنم و باهاش حرف بزنم اما پس از دوساعت کلنجار فقط ایدیشو تونستم اد کنم ولی به هیچ عنوان روم نمیشد باهاش تو یاهو چت کنم.میدونید خیلی ...خیلی خجالت میکشیدم .برام مثل یک قدیس شده بود و من هم بنده ای غرق در گناه که فکر میکرد باحظورش فقط موجب مزاحمت و درد سر میشه.مگسی بودم در عرصهءسیمرغ که جز حقارت و فرومایگی چیزی برای عرضه کردن نداشتم.این شعر حافظ مدام تو ذهنم میچرخید که
ای مگس عرصهءسیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
چند روز گذشت هردفعه که توی یاهو مسنجرم آیدیشو میدیدم با افسوس این شعر حافظو زمزمه میکردمو سریع میزدم روی sign out تا اینکه یک روز دلو زدم به دریا
تا یاهو مسنجرو باز کردم دیدم ایشون هم onهستند باز دلشوره اومد سراغم .خیلی با خودم جنگیدم خیلی کلنجار رفتم باخودم تا بلاخره با دستی لرزان نوشتم
−سلام قربان و Enter رو زدم
بلا فاصله روی صفحه جوابو دیدم .از شرمنگی و هیجان قلبم میزد
−سلام عزیز دلم تو کجا بودی چرا انقدر دیر اومدی؟
باز بادستی لرزان نوشتم
−معذرت میخوام که مزاحمتون شدم واقعا میدونم وقتتون گرانبهاست اما خواستم عرض ادبی کرده باشم
−چه لفظ قلم حرف میزنی گلم این حرفا چیه تو گل منی
چقدر کلامش آرامش بخش بود از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم ،باهیجان وسریع نوشتم
−فداتون بشم انقدر دلم براتون تنگ شده بود آقای ریاحی که نمیتونم به زبون بیارم
−عزیزم میتونم یه خواهشی کنم ازت؟
−بفرمایید هر امری باشه در خدمتم
−منو هوشنگ صدا کن وقتی میگی آقای ریاحی معذب میشم اصلا حتی میتونی هوشی جون صدام کنی
مونده بودم در برابر اینهمه تواضع و فروتنی چه کنم
−آقا هوشنگ یا بهتره بگم پروفسور هوشنگ.اینطوری بهتر نیست
−نه نه خواهش میکنم التماس میکنم فقط و فقط هوشنگ خالی نه آقا نه پروفسور خواهش میکنم عزیزم خواهش میکنم
باکمال خجالت نوشتم
−چشم ....هوشنگ
−هوشی هم بگی بد نیستا میدونی از اون شبی که باهم بودیم تا حالا یک لحظه هم از یادم بیرون نرفتی؟
−باور کنید منم همینطور ،خیلی دوست داشتم بازم ببینمتون همش صدای شما تو گوشمه
−منم همینطور عزیزم صدای تو یه موسیقی خاصی داره .آه که اون زمزمهءشیرینت هنوز تو گوشمه
باخودم گفتم .من جواب اینهمه بزرگواریو چجوری بدم .دستم روی کیبورد یخ زده بود .چی بنویسم که جوابگوی اینهمه بزرگی،متانت و درعین حال بی ریایی وفروتنی باشه؟
دوباره نوشت:
− گلم عزیزم میتونم باهات بدون رودرواسی حرف بزنم؟
−البته .حتما راحت راحت باشید
−جدی ازم ناراحت نمیشی؟عزیزم میخوام مثل همون شب باهات راحته راحت حرفمو بزنم از ته ته دل
احساس غرور ...نه ...غرور نه ولی یه حس عجیبی بهم دست داده بود فکر به حرفای اونشبش و متانتش یه علاقهءوصف ناشدنی در وجودم خلق میکرد و این بت رفته رفته باهرکلامش عظیمتر و عظیمتر میشد ،نوشتم
− من از خدامه شما مثل اونشب باهام حرف بزنید خیلی برام باعث افتخاره
−کاش الان کنارم بودی بغلت میکردم و میبوسیدمت خیلی دلم برات تنگ شده
−این حرفا چیه تشریف بیارید قدمتون روی چشمم منم خیلی دلم براتون تنگ شده درسته کلبه محقری دارم اما درش همیشه بروی شما بازه
−جدی میگی عزیزم؟ میتونم باهات راحت باشم؟
−من اصلا اهل تعارف نیستم باورکنید
−انقدر دوست دارم ببوسمت که نگو
−ممنون از خوبیته منم همینطور
−دیگه دلو میزنم به دریا و باهات راحته راحت حرف میزنم میشه یه سوال ازت بپرسم گلم؟
−خواهش میکنم بامن راحت باش بگو هرچی دوست داری بگو
−شرتت چه رنگیه؟
ازپنجره به خیابون نگاه کردم .چندبار پلک هامو سفت روهم گذاشتم نفس عمیقی کشیدمو به صفحهءکامپیوتر خیره شدم تا ببینم جمله ای که خوندم درست بود ؟یا من اشتباه متوجه شدم
نه... نه همون بود .خوب شاید میخواد یه مثال فلسفی بزنه .معمولا در مباحثات فلسفی ،بزرگان عادت دارن از چیزای غیر عادی و مسائلی که دیگرانو شوکه میکنه استفاده کنند .با کمی مکث نوشتم
−میشه توضیح بدید
−جانم ،چشم ،مفصل توضیح میدم اما اول بگو ببینم توریه؟
− نه،قربان من شرت توری تاحالا تو عمرم نپوشیدم
−نخ در بهشته؟
−تا تفسیر شما از بهشت چی باشه
−سوتینت چی ،کرستت چه مدلیه عشقم؟
−کرست ندارم عزیز هنوز انقدر آویزون نشده
−جون پس بگو دوتا لیمو داری
−نه بیشتر شبیه نلبکیه
− میخوام اون گردنتو ببوسم اجازه دارم؟
تمام اون عظمت و شکوه و وقار و کوفت و زهرمارو ... در یک لحظه ،کمتر از یک چشم بهم زدن دود شد و به هوارفت .تازه فهمیدم منو با یه خانوم عوضی گرفته و منظورش از اون شب ،شبی بوده که با اون خانوم درحال لاسیدن بوده و من احمق در فکر اون شب پر از معنویت.وجودم از نفرت پر شده بود .نه نسبت به اون بلکه نفرت از خودم .به خودم فحش میدادم که ای گوساله بعد از این همه سال بازم رودست خوردی .هنوز هم احمقی و ساده لوح
هنوز داشت ادامه میداد
−آخ که من اون گردنتو میبوسم .وای دارم دیوونه میشم میخوام برم پایین
نوشتم
−نه قربان بالا بمونید بهتره
−نترس عشقم بازم بالا میام .تو اون شرتت چیه که منو دیوونه کرده
−هرچی هست که بدردشما نمیخوره
−چرا نمیخوره عسلم؟پریودی؟
هرچی فحش توعمرم یادگرفته بودم توذهنم داشت قل قل میکرد نوشتم
−آی عوضی گوش کن
−جووون حالا شد .من عاشق اینم که یکی فحش بده تو کار
−ببین چی میگم آشغال
−ای جانم تو حرفتو بزن منم میرم پایین
−نرو پایین بد میبینی
−نه جیگرم بد نمیبینم
−بیا بالا کارت دارم
−ووووی دیونه شدم
−الدنگ اگه میخوای باکسی چت سکسی داشته باشی اول اسمشو بخون یا بپرس مرده یا زن ،گوساله،، تو اون مدرک تحصیلیت سگ .... منم اشکان
هیچی ننوشت ...تا چند دقیقه هیچی ننوشت ومن با چهره ای افروخته خیره شده بودم به نوشته ها و مدام در مغزم همهءاون فکرهای قبل و بعد چت با سرعت نور میگذشت از عصبانیت خون خونمو میخورد .ناگهان دیدم نوشت
سلام به آقا اشکان دوست بزرگوار و فرهیختهءخودم .شاید از این نوشته های سخیف تعجب کردید و در ذهن خویش بدنبال جواب سوال خود میگردید .باری ای دوست والای من هدف من از این نوشتار.....
دیگه نخوندم .بسّم بود دیگه برام کافی بود میدونستم میخواد بهانه ای بیاره و باز بره تو جلد پروفسوریش زدم روی sign out حتی ارزش فحش دادن هم دیگه نداشت .کامپیوترو خاموش کردم و به صندلیم تکیه دادم و خیره شدم به سقف
−−−−−
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب پاشدم اما چه پاشدنی،تا صبح کابوس میدیدم .تمام تنم درد میکرد . توی رختخواب گیج و ویج نشستمو چشامو مالوندم و دوباره همونجور نشسته چشامو بستم .
یهو عین مار گزیده ها پریدم . تازه یادم افتاد چه بلایی سرم اومده.
−کتابام،حالا چه بلایی سرم میاد؟میشه یعنی پیداش کنم ؟ اگه بگیرنم ...نرم بهتره .... آره نرم مدرسه بهتره.خودمو بزنم به مریضی بهتره
اما بدبختی اینه که هیچ رقم نمیشه سر مادرم کلاه بذارم . بارها به هر شکل ممکن فیلم اومدم اما فهمیده. یه جمله داره که همیشه اینجور موقع ها میگه :بمیری و بمونی باید بری مدرسه.
از تو رختخواب با زور و غصه پاشدم .بغضم گرفته بود انگار میخواستم برم زیر چوبهءدار .
لباسمو پوشیدم مسواکمو زدم و چندتا دفترو کتاب دیگه رو برداشتم که مادرم بهم شک نکنه و نگه کتابات کو.رفتم که از در خارج بشم که مادرم گفت: صبحونه نمیخوری؟
با غصه گفتم :نه تو مدرسه یه چیزی میخورم
مادرم با دلخوری گفت:انقدر این هله هوله های بیرونو نخور بیا بشین صبحونه تو بخور
گفتم دیرم شده نمیرسم
گفت خوب بیا برات یه لقمه.....
سریع از در زدم بیرون که فکر کنه صداشو نشنیدم . دویدم و اومدم تو کوچه .
تا بحال انقدر وحشتزده و نگران نبودم ،فقط سوز سرمای صبح نبود  که دندونامو مدام بهم میکوبوند بلکه ترسی شدید که گاهی با بغض قاطی میشد تمام تنمو میلرزوند
تمام خونه تا مدرسه رو با وحشت از توی پیاده رو و لابلای ماشینهایی که گوشهءخیابون پارک شده بود ، با حالتی کز کرده طی کردم .لبهء یقهءکاپشنمو داده بودم بالا که مثلا کسی نبین ،اما خودم بودم که عین کبک هیچ جایی رو نمیدیدم .
رسیده بودم به نزدیک مدرسه ، اومدم برم اونور خیابون که صدای بوق بلندی دومتر از جا پروندم .مرد راننده سرشو از توی پنجره ماشین آورد بیرون و گفت:توله سگ مواظب باش ،دوروبرتو نگاه کن .بزنم بهت بمیری که صدتا ننه بابا پیدا میکنی . بعد گاز ماشینو گرفت و رفت .
با عجله دویدم اونور خیابون و چپیدم توی مدرسه . بلافاصله بعد از ورودم زنگ خورد و باز با صدای زنگ تمام وجودم لرزید . عجب روز شومی بود مثل مستها چشم مینداختم اینور اونور تا بلکه سعیدو پیدا کنم .
اما انگار اثری ازش نبود .
صدای ناظم از پشت بلنگو بلند شد که:اون کیه که عین بُز داره دور خودش میچرخه؟مگه کری؟صدای زنگو نشنیدی؟ گمشو بیا سر صف .
با عجله رفتم تو صف کلاسمون . حاضر بودم بمیرم و انقدر دچار ترس نشم .عجب روز لعنتی ای بود .
اول که طبق معمول با دعا و نیایش صبحگاهی شروع شد . من هم طوطی وار آمین میگفتم و رونوک پا بلند میشدم و سرمو عین رادار میچرخوندم و دنبال سعید میگشتم.
بعد (انجزه انجزه انجزه وعده )یا یه همچین چیزایی رو خوندیم که هیچکس جز الله اکبر خمینی رهبر آخرش نمیتونست کلمات دیگه رو تلفظ کنه . حالا معنیش بماند .
همهءدعا ها و نیایش ها تموم شد و آقای ناظم عین خطیب نماز جمعه اومد پشت میکرفون و شروع کرد به افشای نقشه های پلید امریکا و شوروی و انگلیس و اسرائیل .
اون زمونا با خودم میگفتم این آقا ناظم ما طفلک چه مرد زحمت کشیه از یه طرف به نظم مدرسه رسیدگی میکنه از طرف دیگه نقشه های استکبار جهانی رو کشف میکنه . اما اونروز انقدر ترس تو دلم بود که به این چیزا فکر نمیکردم.
مدام سرمو میچرخوندم و آقای ناظم هم کماکان مشغول سخنرانی بود:امریکا و اسرائیل واسه شماها نقشه چیدن ، میخوان شماهارو.....آی مرادی ،مثل آدم وایسا نیشتو ببند...میخوان شماهارو از انقلاب دور کنن .
انگلیس این روباه مکار دسیسه چیده که انقلاب مارو از بین ببره شما با نظمتون و با درس خوندنتون باید مشتی به دهان اینا بزنید که بفهمن یک نوجوون رشید ایرانی با ادبش با نزاکتش با....کره خر جلوییتو هول نده میام این چوبو تو سرت خورد میکنما....
به همین ترتیب بیست دقیقه ای سخنرانی کرد . و بعد طبق معمول از صف کلاس اول شروع کرد و بچه هارو فرستاد تو کلاساشون .دوست داشتم هرچه سریعتر برمسر کلاس ،نهایتش این بود که سر نیاوردن کتاب و دفترم یه کتک مفصل میخوردم . هرچی بود از این حالی که داشتم بهتر بود .
یهو حس کردم کسی زد پشتم . برگشتم دیدم سعید با لبخند ایستاده . تا اومدم چیزی بگم کتابامو داد دستم و سریع رفت
ادامه دارد......


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان // رمان / شعر / پیامک // و آدرس romanak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 55
بازدید ماه : 55
بازدید کل : 2484
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1